مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

فرشته ی شش ماهه ما

قبل از اینکه تو به دنیا بیای همش خدا رو شکر میکردم که بابامیثمو سره راه من گذاشت و شد بهترین شوهر واسه من ولی حاالا نمیدونم روزی چندبار باید از خدا ممنون باشم واسه نعمتی چون تو که به ما داد تو مظلوم ترین و شیرینترینو و عزیز ترین موجود تو زندگی من و بابائی شدی...همش از بابائی میپرسم قبل از تو ماچیکار میکردیم... وقتی پای صحبت بعضی از مامانا میشینم یا دورو اطرافمون که بچه هم سن و سال تو دارنو میبینم همش میگم خدایا شکرت تو این مدت اصلا مارو اذیت نکردی ما تو رو آزار دادیم که تو نه..... خوب غذا میخوری،شب خوب میخوابی،لج نمیکنی،غریبی نمیکنی،حمام دوست داری ،غیر از استرس اون آلرژی به فرآورده های گاوی که خداروشکر برطرف شد و فابیسمی(حساسیت ب...
31 خرداد 1393

روروئک سواری و نشستن و دست زدنت

عزیزه مادر یه مدت که خیلی خوب روروئک سوار میشی از تو حال تو آشپزخونه دور خونه با سرعت میری... راستی دقیقا سالگرد روزی که جنسیتت مشخص شد یعنی 18 خرداد خودت تونستی بشینی عزیزه دلم... تازه هم بلدی دست بزنی هم بلدی برقو نشون بدی اینو 26 خرداد یاد گرفتی... اینام دو تا از توپات که خیلی دوسشون داری اگه از دستت بگیریم گریه میکنی فقطم نسبت به این توپا اینجوری هستیااااا ...
31 خرداد 1393

مسافرت رامسر

قرار شد که با همکارای بابائی بریم رامسر و دوروزی بمونیم عمو ابوذر و خاله المیرا و آراد تو ماشین ما بودن و با هم همسفر شدیم خیلی مسافرت خوبی بود و تو هم که عاشق بیرون و شلوغی هستی  بهمون حسابی این دو روز خوش گذشت..تازه اولین باری هم هست که دریا دیدی و تلکابین سوار شدی عشقم .... اولین بار دریا دیدنت تلکابین عکس با خاله المیرا و آراد تو رستوران موقع ناهار   ...
29 خرداد 1393

اولین پارک رفتنت

یه روز خوب اردیبهشتی من و بابائی گذاشتیمت تو کالسکه بردیمت پارک اول از تکونای کالسکه میترسیدی بعدش خوشت اومدی و ذوق میکردی و بچه های توی پارکو که بازی می کردن با تعجب نگاه میکردی... ...
29 خرداد 1393

دومین سفرت به یزد

14 و 15 خرداد شدو تعطیلات و بابائی هم 4روز مرخصی گرفت و حرکت به سمت یزد ساعت ذونیم پنجشنبه 8حرکت کردیم که تاآخرشب یزد باشیم ...تازه یه اتفاق دیگه هم افتاد عمه مهدیه داشت اسباب کشی میکرد به شیراز.همه هم ناراحت بودن هم خوشحال...تو این سفرم خیلی پسره خوبی بودی همش خواب بودی عزیزه دلم .         خواب تو ماشین             کنج کوه خونه باغ عمو محمد جون ...
29 خرداد 1393

اولین غذا

بعد از برگشتن از یزد تصمیم گرفتیم که بهت غذای کمکی بدیم شنبه 16 فروردین از حریره بادوم شروع کردیم که خداروشکر خوردی.کم کم سوپ که ناهارا میخوردی فداتشمممممممممم
30 ارديبهشت 1393

سیزده بدر 93

سیزده بدر امسال رفتیم به روستای بابائی ترکان (هرابرجان) شب یازدهم فروردین حرکت کردیم چون صبح دوازدهم مراسم خاصی دارن که کل روستا آش میپزن و میرن چهاده معصوم عمه زیور و عمه مهوش زحمت کشیدن حلیم خیلی خوشمزه واسه همه پختن.... روز سیزده بدرم اینقدر بارون اومد که برگشتیم خونه و تو حیاط ننه آقا سیزده رو بدر کردیم . ننه آقا و باباکاظم و بابائی       مادرجون و مامانی بزرگ ...
30 ارديبهشت 1393

اولین سفرت به شهر بابامیثم (یزد)

قرارشد که هفته دوم عید بریم یزد البته با مادر و پدر جون واسه تو پشت ماشین و مرتب کردیمو رختخوابتو گذاشتیمو تا یزد توش کیف کردی و خوابیدی...باباکاظم برای اینکه تو اولین باری که میری یزد برات گوسفند کشتن وعمه مژگان و بچه هاش و عمه مهدیه و امید و عمو محمد و مامان بزرگ وباباکاظم همه اومدن به استقبال تو گل پسرس....البته عکساشو میکائیل داره  من ندارم. توجاده   امیرچقماق     مسجد جامع تو وعلی وامید و محمد آقا خونه باباکاظم عمو میکائیل و عمو محمدرضا       ...
30 ارديبهشت 1393