مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

فروردین 92

1392/7/9 15:20
نویسنده : مهسا
257 بازدید
اشتراک گذاری

عشق من و بابائی سلام:

بعداز اینکه سه ماه دارو استفاده کردم من و بابائی از خدا تو رو خواستیم که به زندگیمون هدیه بده.شد نوروز 92 بابائی مرخصی گرفت که برای سال تحویل بریم یزد خونه باباکاظم.دقیقا روز چهارشنبه سوری حرکت کردیم دو روز بعد عید بود.شبه چهارشنبه سوری که خیلی خوش گذشت و بماند سال رو هم با مامان بزرگ و باباکاظم و میکائیل عمه مژگان و محمد تحویل کردیم.سومین روز عید تصمیم گرفتیم بریم  شیراز خونه عمو ها و عمه ی بابائی.چهارمین روز عید که با دخترعموها و پسرعموهای بابائی رفته بودیم رودخونه ای که اسمش قلات بود عمه مژگان زنگ زد به من که خواب دیده من حامله ام منم اصلا به روی خودم نیاوردم که ما از خدا نی نی خواستیم.

بعداز3روز از شیراز برگشتیم یزد.منم که همش نگران تست بارداری(بی بی جک)گذاشتم که دیدم بععععلههه ما نی نی دار شدیم که سریع بابائی رو صداکردم و بهش گفتم.بابائی از خوشحالی چشاش برق زد.من نمیخاستم تا آزمایش ندادم کسی بفهمه که یهو عمه مهدیه اومد گفت که عمه مژگان دوبار خواب دیدبرو آزمایش بده منم که تازه 5دقیقه بود فهمیده بودم یهو زدم زیر گریه.عمه مهدیتم زنگ زد ساری به مادر ایران و ازش چشم روشنی گرفت.بعدش به هرکی بود خبرداد.

7فروردین 92 هم رفتم آزمایش خون که خیالمون راحتتر شه که اونم مثبت بود و یقین پیدا کردیم که خدا تو رو بهمون داد فداتشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)