شب قبل از تولدت و روز تولدت
صبح با مادر جون تمام وسایلتو آوردیم
امشب آخرین شبیه که تو دله مامان هستی و ما دونفریم...
غروب بابا کاظم ومامان بزرگ ومیکائیل از یزد اومدن تا برای به دنیا اومدنت باشن.شب که شد استرس منم بیشتر شد.تا صبح نخوابیدم ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان تا تو به دنیا بیای.ساعت 10 صبح روز 20 آبان 1392 تو به دنیا اومدی و اولین سوالی که بعد از بیهوشی پرسیدم و یادمه گفتم که پسرم سالمه یا نه.ساعت 1 بود که تو رو با کریر بیمارستان آوردنت دادن بغل من همونی بودی که تو فکر و خیالم تصورشو میکردم خوشگل و معصوم.بهت شیر دادم دوباره بردنت.وقتی میبردنت دلم خیلی برات تنگ میشد.
بابائی هم اینقد خوشحال بود که نگو......همش میگفت ملوس پسرمون عین توئه...
فرداشم با هم دیگه مرخص شدیم و رفتیم خونه مادر جون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی