مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

روزهای پایانی اسفند

کم کم داره بوی عید میاد و من بابائی که عاشق بهار هستیم و سره سفره هفت و بهترین عید تو این 8سال زندگیمون که تو پیشمونی خداروشکر... کلی با هم رفتیم بازار و خرید عید و درست کردن سفره هفت سین خیلی عالی بود... البته یه استرس کوچولو واسه آزمایش فابیسم داشتیم و دادی و این بیماری که من میگم باقالی داری بازم خداروشکر.
28 ارديبهشت 1393

دستای کوچولو

جون مامان خیلی دوست داشتی وسایلی که میاریم جلو توبگیری اینقدر تمرکز میکردی و دهنتو باز میکردی که آب دهنت میریخت و بالاخره 5اسفند 92 تونستی عروسکتو بگیری تو دستای نازت... الان که دارم برات مینویسم 14 روز دیگه عیده نوروزه داشتم به بابایی میگفتم که پارسال اینموقع تو تو شکمم بودی و ما نمیدونستیم و امسال بی نهایت خوشحالیم و با تو خوشبخت تر شدیم عزیز دلم... با بابائی رفتین بابلسر و واست لباس عید خریدیم من فداتشم که تو امسال سره سفره هفتسین هستی با ما. ...
19 اسفند 1392

مردی بشی زنی بگیری

سلام عزیز دله مامان امروز قراره ساعت هفت و نیم بریم مطب دکتر باقرزاده صبا ختنه بشی ایشالله.. خیلی استرس دارم و نگرانتم.خدا کنه زیاد درد نکشی و گریه نکنی بالاخره رفتیم با بابائی و مادرایران و پدرجون . الهی بمیرم قبل از این بری واسه عمل اینقدر میخندیدی نمیدونستی چه بلایی باید سرت بیاد وقتی آمپولای بی حسی رو زدن شروع کردی به گریه گریه های خیلی دلخراش انگار داری التماس میکنی تا وقتی بی حس شه گرفتمت تو بغلم که آروم شی یهو جیش کردی تو بغلم بعدش شروع کردن به جراحی که دیگه نگو بابائی دلش طاقت نیاورد و اومد بالاسرت ما هم که با گریه تو گریه میکردیم...بالاخره شکر خدا تموم شد و الانم که دارم برات مینویسم حالت خوبه و داری واسه بابائی میخند...
24 بهمن 1392

بعداز 43 روز برات مینویسم

شاید بگی چقدر دیر و مامانی چقدرتنبله ولی باور کن تمام وقتمو واسه تو میزارم اصلا نمیفهمم کی شب میشه جونم برات بگه خاطراتی که تو این مدت گذشت و واست مینویسم جشن چهل روزگیت مصادف شدبا اولین شب یلدایی که تو به جمعمون اضافه شدی عزیزم ولی بعداز اینکه رفتیم واسه آزمایش زردیت خیلی بد سرما خوردی بعداز 42 روز اومدیم خونه خودمون بعداز 15روز سختی که باید دارو میخوردی خداروشکر خوب شدی دیگه میترسیدم ببرمت بیرون تا اینکه نوبت واکسن دو ماهگیت شد دقیقا 22 بهمن اون روز رفتیم خونه مادر جون اولین مهمونی که رفتی خونه عمو حمید بود و بازی تیمهای استقلال و پرسپولیس کلی خوش گذشت.تازه اولین باری که خندیدی پنج شنبه دهم بهمن بود واسه بابائی خندیدی نمیدونی چقد باب...
9 بهمن 1392