مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

هفت ماهگی وسومین سفرت به یزد

تعطیلات شدو تصمیم گرفیتیم بریم یزد دیگه کم کم میتونستی خودت بشینی و کامل رو شکم بغلطی بخندی و اسباب بازی هارو بزاری تو دهنت آماده بشی واسه دندون در آوردن البته هنوز انگار خبری نیست...یه مسافرت خوب تقدیر از عمو محمد بهترین مجری یزد و تو هم تو بغلش کنج کوه خونه ی خاله مینو و عمو فرزین مهربون   ...
31 خرداد 1393

فرشته ی شش ماهه ما

قبل از اینکه تو به دنیا بیای همش خدا رو شکر میکردم که بابامیثمو سره راه من گذاشت و شد بهترین شوهر واسه من ولی حاالا نمیدونم روزی چندبار باید از خدا ممنون باشم واسه نعمتی چون تو که به ما داد تو مظلوم ترین و شیرینترینو و عزیز ترین موجود تو زندگی من و بابائی شدی...همش از بابائی میپرسم قبل از تو ماچیکار میکردیم... وقتی پای صحبت بعضی از مامانا میشینم یا دورو اطرافمون که بچه هم سن و سال تو دارنو میبینم همش میگم خدایا شکرت تو این مدت اصلا مارو اذیت نکردی ما تو رو آزار دادیم که تو نه..... خوب غذا میخوری،شب خوب میخوابی،لج نمیکنی،غریبی نمیکنی،حمام دوست داری ،غیر از استرس اون آلرژی به فرآورده های گاوی که خداروشکر برطرف شد و فابیسمی(حساسیت ب...
31 خرداد 1393

روروئک سواری و نشستن و دست زدنت

عزیزه مادر یه مدت که خیلی خوب روروئک سوار میشی از تو حال تو آشپزخونه دور خونه با سرعت میری... راستی دقیقا سالگرد روزی که جنسیتت مشخص شد یعنی 18 خرداد خودت تونستی بشینی عزیزه دلم... تازه هم بلدی دست بزنی هم بلدی برقو نشون بدی اینو 26 خرداد یاد گرفتی... اینام دو تا از توپات که خیلی دوسشون داری اگه از دستت بگیریم گریه میکنی فقطم نسبت به این توپا اینجوری هستیااااا ...
31 خرداد 1393

مسافرت رامسر

قرار شد که با همکارای بابائی بریم رامسر و دوروزی بمونیم عمو ابوذر و خاله المیرا و آراد تو ماشین ما بودن و با هم همسفر شدیم خیلی مسافرت خوبی بود و تو هم که عاشق بیرون و شلوغی هستی  بهمون حسابی این دو روز خوش گذشت..تازه اولین باری هم هست که دریا دیدی و تلکابین سوار شدی عشقم .... اولین بار دریا دیدنت تلکابین عکس با خاله المیرا و آراد تو رستوران موقع ناهار   ...
29 خرداد 1393

اولین پارک رفتنت

یه روز خوب اردیبهشتی من و بابائی گذاشتیمت تو کالسکه بردیمت پارک اول از تکونای کالسکه میترسیدی بعدش خوشت اومدی و ذوق میکردی و بچه های توی پارکو که بازی می کردن با تعجب نگاه میکردی... ...
29 خرداد 1393

دومین سفرت به یزد

14 و 15 خرداد شدو تعطیلات و بابائی هم 4روز مرخصی گرفت و حرکت به سمت یزد ساعت ذونیم پنجشنبه 8حرکت کردیم که تاآخرشب یزد باشیم ...تازه یه اتفاق دیگه هم افتاد عمه مهدیه داشت اسباب کشی میکرد به شیراز.همه هم ناراحت بودن هم خوشحال...تو این سفرم خیلی پسره خوبی بودی همش خواب بودی عزیزه دلم .         خواب تو ماشین             کنج کوه خونه باغ عمو محمد جون ...
29 خرداد 1393

اولین غذا

بعد از برگشتن از یزد تصمیم گرفتیم که بهت غذای کمکی بدیم شنبه 16 فروردین از حریره بادوم شروع کردیم که خداروشکر خوردی.کم کم سوپ که ناهارا میخوردی فداتشمممممممممم
30 ارديبهشت 1393