مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

بعداز 43 روز برات مینویسم

شاید بگی چقدر دیر و مامانی چقدرتنبله ولی باور کن تمام وقتمو واسه تو میزارم اصلا نمیفهمم کی شب میشه جونم برات بگه خاطراتی که تو این مدت گذشت و واست مینویسم جشن چهل روزگیت مصادف شدبا اولین شب یلدایی که تو به جمعمون اضافه شدی عزیزم ولی بعداز اینکه رفتیم واسه آزمایش زردیت خیلی بد سرما خوردی بعداز 42 روز اومدیم خونه خودمون بعداز 15روز سختی که باید دارو میخوردی خداروشکر خوب شدی دیگه میترسیدم ببرمت بیرون تا اینکه نوبت واکسن دو ماهگیت شد دقیقا 22 بهمن اون روز رفتیم خونه مادر جون اولین مهمونی که رفتی خونه عمو حمید بود و بازی تیمهای استقلال و پرسپولیس کلی خوش گذشت.تازه اولین باری که خندیدی پنج شنبه دهم بهمن بود واسه بابائی خندیدی نمیدونی چقد باب...
9 بهمن 1392

زردیه لعنتی

سلام جون مامان الان دقیقا سه شنبه 26 آذره و تو یکماه وشش روزته میدونی خیلی نگرانیم چون هنوز چهره خوشگلت زرده نمیدونیم چرا یکشنبه رفتیم پیش دکتر محمدجعفری بعداز 5ساعت انتظار و تویی که تو مطب آروم بودی عزیزم برعکس نی نی هایی که اونجا بودن بالاخره دکتر معاینت کرد و گفت زردیت تا دو ماهگیت برطرف میشه صبحشم از طرف بهداشت زنگ به بابائی زدن و گفتن مشکوک به فابیسم(به قولی بیماری باقلا)هستی و از باقالی و چیزای دیگه باید تا 4ماهگی پرهیز کنی تا آزمایش چهارماهیگ معلوم شه که مبتلایی یا نه. تازه دکتر هم وزنت کرد تو 34 روزگیت 5کیلو 20گرم و قدتم 55 بود ماشالله......... صبح سه شنبه با خاله مهدیه رفتیم بهداشت واسه قدو وزنت کاش نمیرفتیم اونجا بهم...
26 آذر 1392

تولده یک ماهگیت مهر مامان

تولده یک ماهگیت مبارک باشه قشنگ مامان باورم نمیشه که یک ماه به این سرعت گذشت با تمام خستگی ها و بی خوابی ها ولی خیلی شیرینو دوست داشتنی گذشت خدا رو هزار هزار بار شکر که تو خیلی پسره آروم و ساکتی هستی البته  مادر ایران هم خیلی زحمت کشید چون همش لباساتو عوض میکنه میشورتت به خاطره همین هم هست که بیقراری نمیکنی مامان قشنگم.... الان که دارم اینارو واست مینویسم بابائی هنوز نیومده از بانک وقتی که اومد باهم ازت عکس میگیریم و برات میزارم عزیزم...           عکسای یک ماهگیت عزیزم     ...
21 آذر 1392

چقدر دوست داشتن تو شیرینه

بعد از کلی وقت امروز که دقیقا بیست روزت شد اومدم دارم برات می نویسم عزیزه دله مامان... از چی برات بگم که تو بهترین پسر دنیایی تو این بیست روز اصلا ماهارو اذیت نکردی آروم و مهربونو دوست داشتنی همش نگران این بودم یه وقت شبا گریه بد نکنی که بابائی صبح میخواد بره اداره شب نتونه بخوابه خدارو هزار مرتبه شکر که خودش بهمون یه فرشته کامل بهمون هدیه داد. فقط دو روزه که بیقراری میکردی با اینکه مادر جون اینهمه تو رو میشست و تمیزت میکرد چون لباس زیاد تنت می کردیم و شما عرق میکردی تنت جوشای قرمزی زد دیشبم من و تو بابائی برای اولین بار بعد از به دنیا اومدن تو با هم رفتیم دکترو دکترم گفت عرق جوش زده و بهت کرم داد خداروشکر بهتر شدی... ...
10 آذر 1392

شب قبل از تولدت و روز تولدت

صبح با مادر جون تمام وسایلتو آوردیم امشب آخرین شبیه که تو دله مامان هستی و ما دونفریم... غروب بابا کاظم ومامان بزرگ ومیکائیل از یزد اومدن تا برای به دنیا اومدنت باشن.شب که شد استرس منم بیشتر شد.تا صبح نخوابیدم ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان تا تو به دنیا بیای.ساعت 10 صبح روز 20 آبان 1392 تو به دنیا اومدی و اولین سوالی که بعد از بیهوشی پرسیدم و یادمه گفتم که پسرم سالمه یا نه.ساعت 1 بود که تو رو با کریر بیمارستان آوردنت دادن بغل من همونی بودی که تو فکر و خیالم تصورشو میکردم خوشگل و معصوم.بهت شیر دادم  دوباره بردنت.وقتی میبردنت دلم خیلی برات تنگ میشد. بابائی هم اینقد خوشحال بود که نگو......همش میگفت ملوس پسرمون عین توئه... فرد...
29 آبان 1392

اتفاق غافلگیرانه

سلام عزیزترینم جونم برات بگه که مامانی 14 آبان وقت دکتر داشت وقتی رفتم پیش دکتر بهم گفت خوب میخای پسرت طبیعی به دنیا بیاد یا سزارین بشی منم که از قبل تصمیم گرفته بودم گفتم اگه بشه طبیعی خانم دکترم بهم گفت که چون مایع دورت کم بوده(آمنیوتیک) احتمال داره که نتونم تورو طبیعی به دنیا بیارم موندم که چیکار کنم دکتر بهم گفت که زود تصمیم بگیرم فرداش بهش جواب بدم تا تاریخ به دنیا اومدنت معلوم شه.برام یه آزمایش نوشت و چون بهشم گفتم که تکون خوردنات کمتر شده بهم فرداش گفت بیام تا نوار قلبتو بگیرم با بابائی رفتیم آزمایشگاه و بعدشم من رفتم خونه مادر جون تا صبح بریم پیش دکتر. با بابائی و مادرجون مشورت کردیم و تقویم و دیدیم و تصمیم بر این شد که دو...
16 آبان 1392