مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

سیزده بدر 93

سیزده بدر امسال رفتیم به روستای بابائی ترکان (هرابرجان) شب یازدهم فروردین حرکت کردیم چون صبح دوازدهم مراسم خاصی دارن که کل روستا آش میپزن و میرن چهاده معصوم عمه زیور و عمه مهوش زحمت کشیدن حلیم خیلی خوشمزه واسه همه پختن.... روز سیزده بدرم اینقدر بارون اومد که برگشتیم خونه و تو حیاط ننه آقا سیزده رو بدر کردیم . ننه آقا و باباکاظم و بابائی       مادرجون و مامانی بزرگ ...
30 ارديبهشت 1393

اولین سفرت به شهر بابامیثم (یزد)

قرارشد که هفته دوم عید بریم یزد البته با مادر و پدر جون واسه تو پشت ماشین و مرتب کردیمو رختخوابتو گذاشتیمو تا یزد توش کیف کردی و خوابیدی...باباکاظم برای اینکه تو اولین باری که میری یزد برات گوسفند کشتن وعمه مژگان و بچه هاش و عمه مهدیه و امید و عمو محمد و مامان بزرگ وباباکاظم همه اومدن به استقبال تو گل پسرس....البته عکساشو میکائیل داره  من ندارم. توجاده   امیرچقماق     مسجد جامع تو وعلی وامید و محمد آقا خونه باباکاظم عمو میکائیل و عمو محمدرضا       ...
30 ارديبهشت 1393

عید93

سال تحویل ساعت 20 و 27 دقیقه و 7 ثانیه روز پنج شنبه 29 اسفند 1392 بود و من و تو بابائی پای سفره هفت سین به رسم ما یکی سال تحویل رو از خونه میره بیرون که بهش میگیم مادر مه تو بابائی رفتین ایشالله و حتما سال خوبی رو داریم...بعد شام رفتیم خونه مادر و پدر جون اولین عیدیتو هم از بابائی گرفتی... ...
28 ارديبهشت 1393

روزهای پایانی اسفند

کم کم داره بوی عید میاد و من بابائی که عاشق بهار هستیم و سره سفره هفت و بهترین عید تو این 8سال زندگیمون که تو پیشمونی خداروشکر... کلی با هم رفتیم بازار و خرید عید و درست کردن سفره هفت سین خیلی عالی بود... البته یه استرس کوچولو واسه آزمایش فابیسم داشتیم و دادی و این بیماری که من میگم باقالی داری بازم خداروشکر.
28 ارديبهشت 1393

دستای کوچولو

جون مامان خیلی دوست داشتی وسایلی که میاریم جلو توبگیری اینقدر تمرکز میکردی و دهنتو باز میکردی که آب دهنت میریخت و بالاخره 5اسفند 92 تونستی عروسکتو بگیری تو دستای نازت... الان که دارم برات مینویسم 14 روز دیگه عیده نوروزه داشتم به بابایی میگفتم که پارسال اینموقع تو تو شکمم بودی و ما نمیدونستیم و امسال بی نهایت خوشحالیم و با تو خوشبخت تر شدیم عزیز دلم... با بابائی رفتین بابلسر و واست لباس عید خریدیم من فداتشم که تو امسال سره سفره هفتسین هستی با ما. ...
19 اسفند 1392

مردی بشی زنی بگیری

سلام عزیز دله مامان امروز قراره ساعت هفت و نیم بریم مطب دکتر باقرزاده صبا ختنه بشی ایشالله.. خیلی استرس دارم و نگرانتم.خدا کنه زیاد درد نکشی و گریه نکنی بالاخره رفتیم با بابائی و مادرایران و پدرجون . الهی بمیرم قبل از این بری واسه عمل اینقدر میخندیدی نمیدونستی چه بلایی باید سرت بیاد وقتی آمپولای بی حسی رو زدن شروع کردی به گریه گریه های خیلی دلخراش انگار داری التماس میکنی تا وقتی بی حس شه گرفتمت تو بغلم که آروم شی یهو جیش کردی تو بغلم بعدش شروع کردن به جراحی که دیگه نگو بابائی دلش طاقت نیاورد و اومد بالاسرت ما هم که با گریه تو گریه میکردیم...بالاخره شکر خدا تموم شد و الانم که دارم برات مینویسم حالت خوبه و داری واسه بابائی میخند...
24 بهمن 1392