مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

از وقتی تو اومدی

13آبان تولده مامان

نفس من سلام امروز تولده مامانه حتما میگه چقدر برام مهمه نه؟ خیلی برام مهمه چون تازه میفهمم که مادر ایران چقدر زحمت کشید تا من به دنیا اومدم عزیزم. بابائی هم چون دو نفریم دو تا کادو خرید واسمون یه آلبوم عکس خیلی خیلی خوشگل واسه تو تا عکسای نازتو بزاریم توش. دوست داریم ما همیشه ...
13 آبان 1392

وقتی 8 ماه و 8روز بود که تو دل مامان بودی

سلام عزیز دلم امروز رفتم سونو گرافی یه کم نگرانت بودم بی خودی ولی خداروشکر وقتی تو مانیتور دیدمت آروم شدم و تو دلم قند آب شد.خداروشکر همه چیت خوب و سالمه فقط یه مشکل کوچولو بود که با خوردن مایعات زیاد ایشالله رفع میشه.راستی میدونی چند کیلو بودی 2کیلو 830گرم اللهی من فدای لپای کوچولوت بشم به بابایی گفتم کلی ذوق کرد.دوست داریم فرشته کوچولوی ما. ...
5 آبان 1392

روزهای اول آبان

سلام مامان قشنگ تو این روزا اتفاقای خوبی افتاد با بابائی رفتیم آتلیه بی بی عکسای سه نفره قشنگی گرفتیم میای و میبینی.بعدشم دوتا تولد دعوت شدیم یکم آبان کیارش که 8سالش شد و باربدکه یکسالش شد روز خیلی خوبی بود فقط حضور تو خالی بود مامانی ایشالله سال دیگه تولد خودت... ...
4 آبان 1392

لحظه شماری

چقدر دوست داشتن تو شیرینه عزیز دلم دیگه کم کم داریم خودمونو واسه بغل کردنت آماده میکنیم یعنی کی و روزشو نمیدونم ولی تا دو سه هفته دیگه میای تو زندگی پر از عشق مامان و بابا.آرزو میکنم که هیچ وقت تو زندگیت نگی که چرا به دنیا اومدی و از زندگیت راضی باشی دنیا خیلی قشنگه مامان قشنگم. روز به روز ، ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه منتظریم که روی ماهت ببینیم. ...
4 آبان 1392

تولد بابا میثم

سلام مامان جان همین الان از پیش دکترت اومدم صدای قلب مهربونتو شنیدم قند عسلم.تازه امشب تولده بابائی با خاله مهدیه رفتیم واسه بابائی کادو و کیک خریدیم قراره بریم خونه خاله مهدیه بابائی رو غافلگیر کنیم.تو این 6سال ما خانواده دونفره بودیم واسه تولدامون ولی امسال خدا تورو بهمون داد وشدیم 3نفر هستی ولی بازم جات خالیه ایشاا...سال دیگه میشینی تو بغل بابائی با هم شمع فوت میکنین و دست میکنی تو کیک وشیطونی. الهی دورت بگردم. ...
23 مهر 1392

سیسمونی گل پسری

برای خریدن سیسمونی اینقد که تو اینترنت گشتم خسته شدم بالاخره رفتیم با بابائی تا برات خریدکنیم بالاخره تخت و کمد و کالسکه و چیزای دیگه.... گفتن که یکی دو ماه طول میکشه تا آماده شه. ***دست پدرجون و مادرجون درد نکنه زحمت کشیدن سنگ تموم گذاشتن برات *** بالاخره تخت و کمدت آماده شد و من بابائی واست وسایلتو چیدیم(92/07/05) این حلقه درو خودم واست درست کردم مامانی این لباسارو مادرجونت طواف خانه خدا داد و برات آوردکه میخام وقتی به دنیا اومدی تنت کنم مامانم اینو هم مامان بزرگت تازه فهمیدن تو رو خدابهمون داد برات خرید اینم کفشای فنقلوت که اینقدی بودی مامان جان اینام لباساتن ...
22 مهر 1392

تو دلی مامان

سلام مامانی میدونم الان بزرگتر شدی و تو دله مامانی جات تنگه که کمتر تکون میخوری و وقتی هم که لگدو مشت میزنی دل مامانی درد میگیره فدای سرت گل پسرم چون دردش خیلی شیرینه چون حس میکنم تو تو وجودمی و حالت خوبه. همیشه به بابایی میگفتم که دوست دارم بچمون بابائی شه و وقتی بابائی میره بیرون لج کنی که منم ببر فک کنم از الان که هفتماه و 20 روزه که تو دلمی همین اتفاق افتاد میدونی چرا چون صبحا که زنگ موبایل بابائی میخوره که بره سره کار شمام بیدار میشی و شروع به مشت و لگد زدن میکنی.آره مامانی الهی دورت بگردم که عشق مامان بابا رو تکمیل تر کردی......... ...
16 مهر 1392

اسمه قشنگت شد!؟

این اس ام اس رو بابائی از سره کار برام فرستاد (92/07/11ساعت 11:43): ملوس جان یه خبر دارم برات.  . بخاطر . تو . ((مهرسام یزدانی)) و منم از خوشحالی گریم گرفت مهر مامان با اینکه میدونم بابائی دلش زیاد راضی نیست.ولی موافقت کرد. ...
13 مهر 1392